نفرت در انتقال متقابل اثر وینیکات
(1) مقدمه
دانالد وودز وینیکات (1898-1971) روانشناس و روانکاو برجستۀ بریتانیایی بیشتر با کارهایش در زمینۀ روانشناسی رشد شناخته میشود. در این میان، او بسیار به رشد کودک عطف توجه نشان میدهد. در این بستر، یکی از مهمترین نظریهها وی در مورد «مادر به قدر کافی خوب نه کامل» است که بر توجه به کودک در دورههای اوان زندگی کودک و سپس کمک به مستقل شدن وی دست میگذارد. نظریۀ دیگر وی بر این نکته متکی است که هرگونه افراط و تفریط در پرورش کودک، او را به شدت نسبت تصور و تجسم یک خود غیرواقعی حساس میکند و او را بدان سمت سوق میدهد. او حضور والدین را در زندگی کودک ، یکی از مهمترین دلایل ایجاد محیطی امن برای کودک معرفی میکند و برای آن نقشی کلیدی در آیندۀ کودک قایل است. چیزی که وی بدان ایجاد محیط نگهدارنده یا امن ( (Holding environment نام مینهد. مشارکت دیگر وی در روانشناسی کودک، توجه به اشیا و فضاهای متقابل ( (transitional objects and space است. اشیای متقابل به اشیایی گفته میشوند مانند اسباب بازیها و پتو که به کودک کمک میکنند از مادر مستقل شوند.
به همین ترتیب، فضاهای متقابل فضاهایی روانشناختی هستند که بین جهان کودک و جهان خارج وجود دارند و نقشی مهم در بازی کودکان، خلاقیت و بعدها کار درمانی برعهده دارد. به چه معنا درمانگری در این فضاهای انتقالی صورت میگیرد؟ چون درمانجو سعی میکند تجربۀ درونی خود را در فضایی امن و مطمئن بررسی کند و با درمانگر به اشتراک بگذارد. از اینجا است که دو مفهوم مهم روانکاوی و رواندرمانگری یعنی انتقال و انتقال متقابل در دستگاه روانشناختی وینیکات برجسته میشود. میدانیم در روانکاوی کلاسیک که از فروید و یونگ به ما به ارث رسیده انتقال ((Transference فرافکنی احساسات، نیازها و الگوهای رفتاری کودکی به درمانگر است. این انتقال برخی مواقع برای درمانگر و درمانجو مشکلات زیادی به وجود میآورد مانند اینکه درمانجو، درمانگر را مانند والد بهانهگیر خود مفروض میگیرد. واضح است که نقش درمانگر در مدیریت این رویکرد بسیار مهم است. در نقطۀ مقابل، انتقال متقابل (counter-transference) هنگامی است که درمانگر، خودآگاه یا ناخودآگاه با روایتهای درمانجو، به فضاهای انتقالی زندگی خود برود. این دو مفهوم در طول زمان تحولات مفهومی زیادی را به خود گرفتهاند اما امهات آنها را چنین میتوان خلاصه کرد. این مقدمه، به نظرم فضایی را مهیا میکند که عطف توجهی نشان بدهیم به مقالهای که وینیکات در سال 1949 با عنوان «نفرت در انتقال متقابل» نگاشت و همان طور که از عنوانش پیدا است جایگاه نفرت را در انتقال متقابل به بررسی مینشیند.
(2) مقالۀ «نفرت در انتقال متقابل» اثر وینیکات
مقاله با این نکته آغاز میشود که درمانجو، خواسته و ناخواسته از برخی درمانجویان احساس نفرت دارد بهخصوص آنها که چالشبرانگیزند و یا تحریف واقعیت میکنند و یا رفتارهای غیر اجتماعی دارند. به نظر وینیکات، شناختن این نفرت برای کار درمانی از اهمیت زیادی برخوردار است. در این سیاق، او از مفهوم انتقال متقابل عینی یا آفاقی صحبت میکند که بر طبق آن رفتار درمانگر مبتنی بر رفتار و واکنشهای درمانجو است و نه صرفاً فرافکنی تعارضهای ناخودآگاه درمانگر. عشق و نفرت هر دو در اینجا میتوانند حضور داشته باشند. همینجا است که وینیکات فراتر از فروید میرود که فروید از چیزی به نام انتقال متقابل عینی یا آفاقی صحبت به میان نمیآورد. او رابطۀ درمانگر – درمانجو را با رابطۀ مادر – فرزند شبیه سازی میکند و همانطور که مادر در پارهای از موارد نفرتی را از فرزند به جهت فشار زیادی که از بابت نیازها و توقعات کودک تحمل میکند حس میکند چنین احساسی را در درمانگر هم ردیابی میکند که یکی از دلایل آن میتواند توقعات زیادی باشد که درمانجو از درمانگر دارد. به نظر او، بیش و پیش از آنکه کودک بداند نفرت چیست مادر از این عاطفه در مورد کودکش مطلع میگردد یا لااقل آن را تجربه میکند. او از کودکی مثال میزند که تحت درمان او و همسرش قرار داشته و آنها ناگزیر بودهاند به جهت جنگ جهانی دوم سه ماه او در منزل نگهداری کنند. وینیکات از تحول نفرتی صحبت میکند که در درون او صورت گرفته است.
او اعتراف میکند که اگر از این نفرت خودآگاهی و آگاهی نداشت و آن را با کودک در میان نمیگذاشت یقیناً به کودک آسیب جسمی میزد. هنگامی که کودک مرتکب اشتباه میشود از او میخواهد از خانه بیرون رود و هنگامی که متنبه شده است با زنگ به او اطلاع دهد تا او در را بر روی او بگشاید. با هر بار انجام این کار، وینیکات سعی میکند نفرت خودش را به شیوهای محترمانه با کودک در میان بگذارد. از کتاب غرایز و تحولات آنهای فروید که به سال 1915 نگاشته شده نقل قول میآورد که در آن فروید بسی از نفرت سخن به میان میآورد و نسبت عشق و نفرت را ناشی از نسبت غرایز با ابژههای آنها نمیداند بلکه ناشی از اگو با ابژههای آنها میداند. از این لحاظ نوزاد نمیتواند عشق و نفرتی نسبت به والد خودش داشته باشد. برخلاف والد که این حس را دارد به دلایل گوناگون از جمله اینکه نوزاد کاری برای او نمیکند جسم او را در معرض خطر قرار داده و میدهد ، به او به دیدۀ برده مینگرد و یا والد را طرد میکند. شبیه این رابطه، میتواند بین درمانجو و درمانگر هم برقرار باشد. در این میان، مادر میتواند نفرت خود را مدیریت کند اما درمانگر چه باید بکند؟ او باید فضایی را مهیا کند که داد و ستد و ارتباط بین آنها به درجهای از خودآگاهی برسد که درمانجو از موقعیت نابالغ بودن رها شود و به آگاهی برسد تا مهیای شنیدن نظرات درمانگر گردد. طی این زمان و تحقق این شرایط ، از مهمترین مؤلفههای یک ارتباط درمانی مطلوب و بهینه میان درمانگر و درمانجو میتواند قلمداد گردد. اگر مهمترین هدف رواندرمانگری آن است که جواب یا جوابهایی به نیازهای درمانجو داده شود باید این نیازهای درمانگر به نحوی درست مدیریت شود.
( 3) مؤخره
به چندین نکته اشاره میکنم که تصور میکنم کمک میکنند این مقاله مهم و کلاسیک در روانشناسی رشد و رواندرمانگری را بهتر و بیشتر بفهمیم.
اول آنکه باید از شجاعت و صراحت وینیکات در این مقاله تمجید کرد. او اولین روانشناس و روانکاو در سنت روانکاوی است که از مفهوم نفرت نزد روانکاو و رواندرمانگر سخن به میان آورد. هنوز که هنوز است سخن گفتن از این مفهوم در رواندرمانگری کاری راحت نیست هرچند که بسیار از مفهوم انتقال متقابل و مصادیق آن چون افتادن در نقش ناجی، بروز احساسات عاطفی و دامن زدن به غم و سرخوردگی در این سنت سخن به میان رفته است. در این بستر، می توان گفت که وینیکات احساس نفرت را در انتقال متقابل طبیعی سازی کرده است.
دوم اینکه آنچه وینیکات در این باب میگوید پیوندی مستقیم با کل نظام روانشناختی او و نگاهی که به روانشناسی رشد کودک دارد برقرار میکند. از این بابت میتوان گفت که سخن او در این مورد بر دوش مفاهیمی غنی و مدونی که او پیشانیش آنها را در آثار مختلفش بسط داده است بنا شده است.
سوم. علاوه بر این آنچه وینیکات بدان اشاره کرده قابل تعمیم به روابط دیگر انسانی و هر رابطه ای که در آن خدمتی ارائه می شود است. ما انسانها بسیار مستعد هستیم از افرادی که بدان ها نیکی می کنیم یا خدمتی ارایه می کنیم به دلایل مختلف متنفر شویم و از این لحاظ این مقاله به کار همۀ ما انسان ها که در روابط اجتماعیمان بالاخره خدماتی را به دیگران ارزانی میداریم میآید.
چهارم. با این همه به نظرم نقدهایی هم به این نظر وارد است. به نظرم مهمترین ضعف این جستار به فقدان نظریهای در مورد احساسات بر می گردد. به طور مثال اگر او نظریه ای در باب احساسات بنا می کند یا از دیگران اقتباس میکند باید اشاره کند که نظرش در مورد احساس و عاطفه چیست و احساس نفرت چه نسبتهایی با برخی دیگر از احساسات سلبی چون: رنجش، گناه، شرم و خشم برقرار میکند. با این کار او بهتر و بیشتر می توانست نظریه اش را در این مقاله بسط دهد. در این بستر، احساس نفرت می تواند یکی از احساسهای سلبی زیادی باشد که رواندرمانگر در اتاق درمان آنها را تجربه میکند. این البته بدان معنا نیست که او احساس های ایجابی متفاوتی را هم در اتاق درمان تجربه نمی کند. توجه نکردن به این طریق عواطف در اتاق درمان به نظر مقالۀ وینیکات را از گونهای جامعیت انداخته است.
پنجم. به نظرم شباهت سازی اتاق درمان با رابطۀ مادر و کودک به شکل گمراه کننده ای افراطی است. ما در اتاق درمان اختلاف های زیادی را با آن چه در روابط کودک و مادر مشاهده می کنیم شاهد هستیم. تشبیه درمانجو به کودک به نظرم عین تقلیل یک موجود آگاه به مانند درمانجو به انسانی است که فهم و درک درستی از موقعیت خود در جهان و در بین انسانها ندارد. این در حالی است که در بسیاری موارد ما در اتاق درمان با درمانجویی روبرو هستیم که در موقعیت برابر و چه بسا بهتر از لحاظ دانش و تجربه نسبت به دانش و تجربۀ درمانگر خود قرار دارد.
ششم. آنکه وینیکات چیز چندانی در مورد شیوۀ درست بروز نفرت ارایه نمیکند. به تعبیر دیگر، مقاله او به کلی از بحث های اخلاقی در مورد نفرت در اتاق درمان خالی است. این نکته به خصوص از آن بابت اهمیت دارد که ما در اتاق درمان با انسانهای گوشت و پوست و خونداری مواجه هستیم که از جهت اطلاعات زیادی که در اختیار ما قرار میدهند و به جهت ملاحظات دیگر، به شدت آسیبپذیر هستند و ما ناگزیر از داشتن اصول اخلاقی مشخص برای محدود کردن نتایج ناخواستۀ این موقعیتها هستیم.
هفتم اینکه وینیکات از موقعیتهای انسانی انضمامی که این احساسهای نفرت و دیگر احساسات سلبی را تشدید میبخشند چون: تفاوت زبان، جنسیت و طبقه سخن به میان نمیآورد. نگاهی به این شاخصها میتواند جستار جدی وینیکات را عمیقتر کند و بر غنای آن بیفزاید.
هشتم و آخر آنکه به تعریف و حد و حدود مفهوم انتقال متقابل عینی یا آفاقی بر میگردد. این مفهوم به چه معنا است و چه کسی معین میکند که انتقال متقابلی عینی است و یا عینی نیست و معیارهای سنجش آن چه ها هستند. آیا میتوان به جای انتقال متقابل عینی از مفهومی به نام انتقال متقابل موجه سخن به میان آورد یا نه؟